خانه عناوین مطالب تماس با من

روزهای کودکی

گبیل

روزهای کودکی

گبیل

درباره من

هر روز که می گذرد روزی به روزهای کودکی من اضاف میشود و صفحه ای از روزهای زندگی من کنده ، این صفحات را بخاطر خواهم سپرد ادامه...

پیوندها

  • پرواز در رویا"داداشم"
  • امپراطوری2501
  • نرسی
  • سکنچه"مجتبی"
  • کی!!!!!مو؟؟؟؟"مسعود"
  • کنجیر"آجی مهرناز"
  • انجمن بیشهر
  • دریا آسمانیم کرد"آبجی من"
  • مسجد امام حسین(ع)
  • دختری با فکرهای تکراری"آجی زهرا"
  • دخترکی پر از غم(بنفشه)
  • سراچه ی خیال"سارا"
  • در نگاه همین سایه"آجی لیندا"
  • شهزاده ی راز
  • وب باحال برای دخترای ایرونی"باران"
  • از جنس باران"آجی دریا"
  • خلوتگه تنهایی"شیرین جون"
  • پروانگی"آجی هستی"
  • به بلندی فریاد سکوت"آجی مبینا"
  • پاییز"آجی مهتاب"
  • خاطرات کهنه و اشعار نو"افسانه جون"
  • ارزوهای دنباله دار"حمید و پرنیان جون"
  • دنیای کوچک من و همسرم"آجی پرستو"
  • سپید"فاطمه جون"
  • تنها و دل شکسته
  • دوستت دارم سهراب"مهتاب جون"
  • سکوت دل"آجی الهام"
  • دخترونه"فاطیما جون"

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • بمونه از یه تصمیم بزرگ و سخت
  • ترس از دست دادن روزهای کودکی
  • تنهایی
  • تلخی آدمای امروزی
  • دلتنگی برای بچهای وبلاگ نویس
  • مهرداد
  • من قوی ترم میشم
  • خانواده
  • نوشته ای ناتمام
  • [ بدون عنوان ]
  • روزهایی به زیبایی شهریور
  • روزهای خاص
  • من،فقط لبخند میزنم
  • عنوان با شماست.
  • بیدار دل باش و ببین

بایگانی

  • اردیبهشت 1403 1
  • اسفند 1401 1
  • دی 1399 1
  • مهر 1399 1
  • اسفند 1398 1
  • آبان 1398 1
  • مرداد 1397 1
  • فروردین 1397 1
  • مرداد 1395 1
  • خرداد 1395 1
  • شهریور 1394 1
  • خرداد 1393 1
  • آذر 1392 1
  • مرداد 1392 1
  • تیر 1392 2
  • خرداد 1392 1
  • فروردین 1392 1
  • دی 1391 1
  • آبان 1391 1
  • مهر 1391 1
  • شهریور 1391 2
  • مرداد 1391 3
  • تیر 1391 5
  • خرداد 1391 1

آمار : 46092 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • بمونه از یه تصمیم بزرگ و سخت سه‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1403 01:14
    امشب هم یه شب سخته یا شایدم شروع شبایی راحت نمیدونم فقط میدونم امشب رو مطمینم به سختی میتونم بگذرونم یه تصمیم بزرگ در برابر چیزی که خیلی دوسش دارم اما هستن چیزایی که خیلی بیشتر از این دوسشون دارم برای همین هم ناراحتم هم حس میکنم نباید باشم اما بازم اومدم پیش خودت تا حرف دلمو بنویسم و بمونه به یادگار از روزای سخت یه...
  • ترس از دست دادن روزهای کودکی سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1401 01:59
    همیشه اینجا حالمو خوب میکنه هر وقت از هرجای دنیا ،از ملت و دولت رونده بشم فقط اینجا میتونه حالمو خوب کنه نمیدونم شاید چون همیشه حالم خوبه ،اینجا، کم میام اما بازم دلیل نمیشه که بگم فراموشت کردم تو بهترین دوست منی روزهای کودکی البته بعد از مهرداد اونو خیلی دوست دارم ازم دلگیر نشو لطفا اینجا موقعی حالمو خوب میکنه که...
  • تنهایی یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1399 00:40
    گاهی با وجود تمام آدمهای اطرافت بازم تنهایی . نمیدونم من که خیلی تنهام حتی کسی نیست که بتونم کلی بهش گلایه کنم و باهام زار بزنه حتی کسی نیست ازم بپرسه چرا تنهایی چته؟؟ نمیدونم شاید خودم خودمو انتقدر تنها کردم دلم گرفته خیلی زیاد هیچ کس نیست باهام حرف بزنه منو خیلی تنهام تنهای تنها دلم برای خودم تنگ شده کاش بشه برگردم...
  • تلخی آدمای امروزی پنج‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1399 22:56
    یه وقتایی حس میکنم امن ترین جایی که دارم برای نوشتن همینجاست همین جا پیش روزهای کودکی بیام و کلی حرف باهاش بزنم حالا یه وقتایی کلی غر میزنم یه وقتایی کلی جیغ و خوشحالی همیشه دوس دارم برای روزهای کودکی خبرای خوب بیارم خبر از اینکه چقدر توی کار جدیدم موفقم چقدر این روزا خودمم چقدر با مهرداد میتونیم توی یه کار باهم باشیم...
  • دلتنگی برای بچهای وبلاگ نویس یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1398 13:24
    گاهی دوس دارم بیام و فقط به وب بچه ها سر بزنم من هنوزم میام و همون متن های چند سال پیش رو میخونم هیچ وقت انگار برام تکراری نمیشه اما انگار از اون روزا هزار سال میگذره انگار هیچ کدوم از بچها اون ادمای سابق نیستن من هنوزم با زهرا خوشحالم هنوزم کلی مینویسم هنوزم با وحید و حمید کل کل میکنم اما انگار دیگه هیچ چیز مثل قبل...
  • مهرداد شنبه 4 آبان‌ماه سال 1398 08:04
    تاحالا نیومده بودم تو روزهای کودکی که ازت بنویسم اینجا در مورد تو ومهربونیات کم داشت میدونم باید زودتر روزای کودکی رو از حالم خبردار میکردم گبیل جان سلام من امروز 22سال و 1ماه و 10روز دارم از روز های کودکی هر روز بیشتر فاصله میگیرم اما عجیب بیشتر شبیه بچها میشوم و کلی برای مهردادم ناز میکنم اوه مهرداد من اومدم که از...
  • من قوی ترم میشم سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1397 14:59
    الان فک کنم سه چهار دفعه میشه که من وقتی دلم میگیره و میبینم کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم میام تو روزهای کودکی و فقط مینویسم...البته از اینکه میگم کسی رو ندارم اینه که دوس ندارم حرفای دلم بزنم به بقیه...امروز داشتم فکر میکردم چقدر تغییر کردم...برا یه چیزایی خیلی قوی شدم اما از یه طرفم ضعیف شدم...با خودمک نشستم فکر...
  • خانواده سه‌شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1397 21:16
    همیشه وقتی کلی ذهنم مشغوله و دقیقا نمیدونم از کجا و چی شروع کنم میام اینجا...اینجا پر از آرامشه...انگار که رو پای مامانم خوابیدم....یا دارم زل میزنم به چهره بابایی...یا دارم به وحید و کاراش فکر میکنم...یا به حمید و شیطونیاش و بچش که دقیقا کپی خودشه و کلی باهاش شیطونی میکنیم و کلی انرژی میده...به زن داداشا و...
  • نوشته ای ناتمام چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1395 16:59
    یه وقتایی فاطمه میاد و شروع میکنه نوشتن بدون هیچ مقدمه و ذهنیتی در مورد اون چیزی ک میخواد بنویسه اصلا انگار موضوع خاصی نیست ک بخواد در موردش بنویسه اما فقط داره مینویسه یه جورایی دلش میخواد بتونه بنویسه دلش پره از چیزایی ک باید بنویسه اما دیگه نمیتونه بنویسه این روزا هم مثل روزای دیگه داره خیلی با سرعت میگذره اما این...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1395 04:01
    چقدرخوشه یه جایی مثل روزهای کودکی رو داشته باشی که بیای و بدون دل نگرانی بنویسی داخلش... امشب مثل هر شب نیست شایدم هست اما من مثل هر شب نیستم یهویی دلم برا روزهای کودکی تنگ شد و چقدر خوشحال شدم که دارمش چقدر خوبه یه جایی رو داشته باشی ،که بشه ارامشو درونش حس کرد اینجا یه روزایی یه مدتهایی پر بود از دوستایی که حتی اگه...
  • روزهایی به زیبایی شهریور دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1394 23:07
    وقتی یه هفته منتظرش باشی اما .... اخه چرا این سردرد لعنتی باید امشب بیاد سراغ من هرچند به خودم امیدواری میدم که از امشب تا فردا شب هر جوری باشه با هر دردی من خوشحال ترینم یه حس خیلی خوب دارم امسال بیشتر هر سال ذوق دارم چون همیشه عاشق هجده سالگی بودم اما الان متوجه شدم هیچ چیز توی زندگیم تغییر نکرده من هنوزم دختر...
  • روزهای خاص پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 11:50
    بعضی سختی ها با بعضی روزهای خاص ب وجود میاد. بخا طر نارا حتی ها بعضی روزها ،خاص میشند . روزهای خاصم بیشتر ،آدم هایی ک دوستشون داری میتونن ایجاد کنن من:مامان کاکائو بگیر.مامان کاکائو یادت نره مامان:باشه یادمه من:مامان کی کاکائو میگیری؟ مامان بعد از بارها تکرار من:فاطمه بزار ،چشم براش میگیرم یادم ک نمیره امروز بعد از شش...
  • من،فقط لبخند میزنم سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 15:06
    مغزم موضوعی در بر نداشت.... صدای هیاهوی ذهنم تا نزدیک دوستم می رسید.... مشغول بود و مشغول... چقدر دیر می گذشت... چشم همه به معلم بود اما ذهنشان کجا؟ فکر می کردم... مدت ها بود غیر از متن درسی چیزی ننوشته بودم... امروز یه بیست گرفتم یاد سال اول دبستان افتادم...اولین دیکته رو بیست گرفتم اما معلم بهم گفت:تقلب کردی اون...
  • عنوان با شماست. جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1392 04:03
    خورشید به خانه اش داشت باز میگشت از ظهر هوا بهتر بود من تشنه بودم ماه هنوز دیده نمیشد،شب فرا نرسیده بود تلخ بود و شیرین همه منتظر ماه بودن اما من با خانواده ام با هم "ما "میشدیم اما این "ماه" با "ما" خانواده ام فرق داشت "ما" من و خانواده ام "ه" نداشت همه می گفتند...
  • بیدار دل باش و ببین شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 16:17
    این روزها حس و حال فقط حس مسجده و رفتن به اون. دیشب هر وبی رو که سر میزدم از مسجد گفته شده بود. خودکار رو به دست گرفتم و گفتم:فاطمه شروع کن . هی فاطمه می گفت:بابا این مغز نمیکشه . هی میگفت:زود باش بنویس. فاطمه هم خودکار رو محکم گرفت و شروع کرد . امسال مسجد رفتن ما با هر سال فرق کرده.امسال بخاطر بازسازی مسجد و ساخت...
  • روزهای کودکی یک ساله شده است جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 16:01
    روز های کودکی یک ساله شده است... اما فاطمه بی خبر است... باران دیگر نمی بارد... هفتادو شش هم گذشته است روزهای کودکی هم بزرگ شده است مامان عینک میزند و متن های فاطمه را می خواند وحید میگوید افرین گوگولم حمید مرا تشویق می کند روزهای کودکی نیز بزرگ شده است متن های فاطمه نیز دیگر کودکانه نیست نمی تواند بنویسد نوشتن را...
  • روزهای کودکی زهرا،روزهای کودکی من است پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 15:36
    دل گرفتن ها اندک است ...گاهی وقت آنقدر این اندک ها زیاد میشود که دلی را کاملا میگیرد.... اتاقم هنوز بوی کودکی می دهد...با عکس هایی از زهرا اتاق بیشتر بوی کودکی می دهد. روزهای کودکی زهرا با خانواده ما سپهری میشود او را محکم بغل می کنم و شعر آهویی دارم خشگله را برای او می خوانم زهرا بدون حرکت به لب هایم و چشم هایم می...
  • عمو حاجی میگه روزهای کودکی ،وبلاگ سال شده پنج‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1392 13:55
    تقریبا یک ماه میشه که نت نداریم و قبلش هم که داشتیم من نمیتونستم زیاد سر بزنم . این روزاهمش به فکر روزهای کودکی بودم ،دلم حسابی براش تنگ شده بود . از هیچ کدوم از بچه ها هم خبری نداشتم،دوست داشتم سال نو یه سری به دوستان بزنم و آرزوی سلامتی و موفقیت کنم براشون توی این سال. هوا،هوای خوبی بود،یه کوچولو سرد بود.گلوی فاطمه...
  • فاصله ها جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 11:54
    این روزا دلم حسابی گرفته. فاطمه داره بزرگ میشه . فاطمه داره تقریبااز تمام چیزای کودکی فاصله میگیره. دیگه کسی بهش گبیل نمیگه چون اونم واسه دوران کودکی فاطمه بود . فاطمه یه رشته ای انتخاب کرده که تو درس های تخصصی همه نمره هاش کامل شده اما بازم فاطمه از رشته ای که تو دوران کودکی توی بازی هاش انتخاب می کرد و کلی ذوق داشت...
  • یا امام حسین جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 14:27
    از ششم بهمن ماه سال پیش منتظر همچین روزهایی بودم . امسال اشتیاقم بیش از سالهای پیش بود. دقیقا یک روز بعد از تمام شدنش منتظر آمدنش بودم. مهرماه که مدرسه ها شروع شد هر روزی رو که به پایان میرسوندم یک خط می زدموروی عدد بیست و شش آبان یه گردی کشیده بودم روز شماری هایی زود گذر. عصر دیروز هوا،هوای محرم وصفر بود. هوا،هوای...
  • یاد آن روز پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 17:55
    دوشنبه 24/7/1391قرار شد که ماساعت 2حرکت کنیم . امروز هم مثل بقیه روزها بود ،حتی حس و حالش هم مثل همیشه بود . از بوشهر که حرکت کردیم مثل همیشه به کارای همیشگی خودمون ادامه می دادیم. اما شب ،حس و حالی که اینجا داشت نمی دونم کجا می تونه داشته باشه . بااینکه این حس وقبلا هم تجربه کرده بودم اما بازم همون حال و هوایی که...
  • عجب روزیه این فردا جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 22:55
    قراره فردا مدرسه شروع شه و نق زدن های خیلی ها هم شروع میشه من که ناراحت نیستم و تازه خیلی هم کنجکاوم که امسال رشته ای رو که انتخاب کردم چطوره حالا گذشته از مدرسه و درس و رشته دلم برای خوابیدن های تا ساعت دو بعدازظهر تنگ میشه دلم برای شب زنده داریا تنگ میشه(چد بد) ازخودم می پرسم اگه من برم مدرسه کیه که بشینه و فیلم های...
  • اولین روز شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 00:07
    امروز خونه عمه م بودم دخترش امسال میخواد بره کلاس اول، با یه شوقی مدام کتاباشو در می آورد ،نگاه می کرد، تو کیف می ذاشت، مرتب شون می کرد میذاشت تو کمد درو قفل می کرد که آبجی کوچیکش نتونه دست بزنه. مدام به من می گفت چیزی برا مدرسه ت گرفتی؟؟ کتاباتون دادن؟؟ جلدشون گرفتی؟؟ یه لحظه رفتم تو فکر! یعنی منم مثل این بودم،اینقدر...
  • منم عروسک میخوام دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 09:05
    چند روز پیش خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم دوران کودکی دوباره تکرار شه ،دوست داشتم دوباره برگردم به اون دوران. آخه دلم برا عروسکام تنگ شده بود هر کاری هم می کردم خوابم نمی اومد رفتم یه سر به اتاقم بزنم و عروسکام رو ببینم یه عروسکیم که سبزه بود و چشای قهوه ای داشت رو برداشتم وبغل کردم این عروسک رو خیلی دوست داشتم اما...
  • مسجد سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 20:39
    دو روز پیش تصمیم گرفتیم که شب بعد به مسجد بریم و با هم روزمون رو باز کنیم. روز قبلش چیزایی که قرار بود بیاریم رو تقسیم کردیم چون هر کسی دوست داشت تو این سفره افطار شریک شه. تقریبا دوازده نفر بودیم طرفای ساعت 19:30با یه بشقاب رنگینک به زینبیه رفتم،وقتی وارد شدم دیدم تا خودم آخرین نفرم همه سرم داد زدن چرا اینقدر دیر...
  • حوصله م سر رفته پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 19:21
    چند روزیه دارم فکرمیکنم که در مورد چی آپ کنم اما چیزی به نظرم نمی اومد گفتم بی خیال بابا آپ نمی کنم. اما حوصله م سر رفته و دوست دارم زود به زود آپ کنم اما چیکار کنم که موضوعی به نظرم نمیاد که بخوام ازش بنویسم. این شد که امروز عصر بعد از اینکه مامان رفته بود سر مزار دایم ،بابام هم رفته بود بیرون،حمید هم مسجد بود من...
  • من پلیسم دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 14:42
    میگن نباید آرزو تو به کسی بگی امامن می خوام بگم ،چون قرار نیست به آرزوم برسم. از دوران کودکی همیشه این کار رو دوست داشتم و همیشه برا همه می گفتم،من عاشق این بودم که پلیس باشم . یادم میاد تو دبستان یه کارتی بهمون میدادن و می گفتن همیار پلیس هرکسی سرعت گرفت ،کار بدی انجام دادبهشون تذکر بدید و نزارید انجام بدن منم عشق...
  • دایی جان دیروز نیمه ی شعبان بود. تو کجابودی؟ پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1391 17:55
    چهارسال و یک ماه و هفت روز،یک روز مثل تمام روزهای گرم تابستان بوشهر من توخونه بودم و داشتم بادختر خالم حرف میزدم که باصدای تلفن آروم گرفتیم من گوشی رو برداشتم ویه الو گفتم زن دایم بود با مامان کارداشت گوشی رو که گذاشتم وبه مامان گفتم باز به اتاق برگشتم و دوباره شروع کردیم حرف زدن و الکی خندیدن،خنده هایی که ممکن بود...
  • دیدار دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 15:15
    دیشب بعد از سه ماه و اندی دوستم رو دیدم .حسابی دلم براش تنگ شده بود چند روزی میشد که اومده بود اما بدلیل گرفتاری های کوچیکی که هم من وهم اون داشتیم نتونستیم همدیگه رو ببینیم . طرفای ساعت22:43 بود که تصمیم گرفتم برم خونشون وقتی که رسیدم طبق معمول در حیاط شون باز بود در زدم و صدای مادرش بود که گفـت:فاطی بیا تو رفتم ویه...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 11:30
    دیشب حسابی خسته بودم. اومدم برم پشت کامپیوتر دیدم حتی حوصله ی کامپیوتر رو هم ندارم ،اصلا حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم قبلش داشتم کتاب فروغ فرخزاد رو می خوندم زندگی نامه ی فروغ،از شجاعت فروغ خوشم اومد ولی ای کاش الان بود. یکی از اشعارش رو خیلی دوست دارم و همیشه اون رو می خونم. اون روز به داداشم گفتم منو ببر تهران.گفت:چرا...
  • 32
  • صفحه 1
  • 2