من قوی ترم میشم

الان فک کنم سه چهار دفعه میشه که من وقتی دلم میگیره و میبینم کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم میام تو روزهای کودکی و فقط مینویسم...البته از اینکه میگم کسی رو ندارم اینه که دوس ندارم حرفای دلم بزنم به بقیه...امروز داشتم فکر میکردم چقدر تغییر کردم...برا یه چیزایی خیلی قوی شدم اما از یه طرفم ضعیف شدم...با خودمک نشستم فکر کردم دیدم حق با منه ک تو این مورد ضعیف بشم...اصلا ناراحت نشدم...چون یه روزایی توی همیچین وقتایی اینقدر صبور و سخت بودم که الان دارم تاوان اون روزایی رو میدم ک ایطور بودم...واقعا برا یه دختر با سن کم بعضی چیزا قابل هضم نیست اما من با صبوری اونا رو هضم میکردم و از سن 15 سالگی فهمیدم باید درک کنم....اما وقتی همه فهمیدن درکم بالاس یا صبورم ....گفتن پس هرکی کنارته باید بی درک باشه چون تو میتونی درکش کنی چون تو باید درکش کنی...الان این روزا بی درک ترین ادم من شدم...منی که همه میگن مث فاطمه اما خودم میدونم اون فاطمه دیگه واقعا نیست...دیگه نمیخوام درک کنم...نمیخوام...چرا هیچکس نباید منو درک کنه فقط من دیگران رو درک کنم؟...چرا ؟...دقیقا شدم یه آدم برعکس اون سالها...آدمی که خیلی موقع ها از خود گذشتگی میکرد یعنی خیلی موقع که نه تمام موقع ها الان شده کسی که اگه ببینه طرفش مث اون رفتار نمیکنه بدون ناراحتی مث اون میشه...آدما دقیقا همینو میخوان ..میخوان دقیقا یکی باشه مث خودشون...و اگه نمیخوان مث خودشون پس باید خودشو تغییر بدن...قبلا صبر میکردم تا تغییر کنن یا یواش یواش تغیبر میدادم..الان اگه اون چیزی نباشه که میخوام میزارم میرم بدون ترس...نمیدونم کدوم رفتارم ضعیف شده کدوم قوی ولی خودم قوی تر شدم...احساسم ضعیف تر