نوشته ای ناتمام

یه وقتایی فاطمه میاد و شروع میکنه نوشتن بدون هیچ مقدمه و ذهنیتی در مورد اون چیزی ک میخواد بنویسه

اصلا انگار موضوع خاصی نیست ک بخواد در موردش بنویسه

اما فقط داره مینویسه

یه جورایی دلش میخواد بتونه بنویسه

دلش پره از چیزایی ک باید بنویسه اما دیگه نمیتونه بنویسه

این روزا هم مثل روزای دیگه داره خیلی با سرعت میگذره

اما این روزا فاطمه به همه چیز امیدواره 

نمیدونم این همه امیدواری رو از کجا میاره و خالی میکنه تو تمام مسیرهای زندگی

حتی بعضی موقع داره میبینه نه این نمیشه

اما بازم امیدواره

دست فاطمه رو میگیرم و میگم بسه بابا من خسته شدم تو خسته نشدی

میدونم اونم زیادی خودشو کنترل کرده که بهم چیزی نگه 

به چشماش که نگاه میکنم همه چیزو متوجه میشم و میگم منم مثل تو فکر میکنم هیچ چیز ناممکن وجود نداره

اما خوشحال نمیشه

گاهی بی تفاوتی بدتر از ناراحتیه

بعضی موقع شک میکنه بعضی موقع بی برو وبرگشت رضایت کامل داره

اما همیشه دو دله

همیشه یه ترسی داره

نمیدونم چرا اینو فاطمه حتما میدونه

الان ک برمیگردم و نگاه میکنم میبینم این متن رو هر کی بخونه متوجه نمیشه

شاید  فقط خودم و فاطمه میدونیم

این متن انگار قسمتیش تو اینده مونده و یه قسمت تو گذشته گم شده

اما بازم خوبه به اندازه حال تونست بنویسه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد