عنوان با شماست.

خورشید به خانه اش داشت باز میگشت

از ظهر هوا بهتر بود

من تشنه بودم

ماه هنوز دیده نمیشد،شب فرا نرسیده بود

تلخ بود و شیرین

همه منتظر ماه بودن

اما

من با خانواده ام با هم "ما "میشدیم

اما این "ماه" با "ما" خانواده ام فرق داشت

"ما" من و خانواده ام "ه" نداشت

همه می گفتند  "ماه " زیباست.

اما من اون "ما" که بودن  "ه" هست رو بیشتر دوست دارم

دستام یخ زده بودن اما بدنم گرم بود

از درون می لرزیدم

به ماه رمضان سال های قبل می اندیشیدم

نود و یک-نود-هشتادونه-هشتاد و هشت-هشتاد و هفت

به هشتادو هفت که رسیدم،تحمل یاد آوری اون ماه رمضان رو نداشتم

شبهای قدر گذشت،سالها گذشت،

اما خودش و خاطراتش هیچ وقت نشد که از یادم بره

اما اون باعث شدکه  "ما" خانواده ام در بعضی جاها یادم بره

دایی جان پنج سال و اندی از رفتنت می گذرد اما هنوزم در خاطرمان هستی.

اذان شده بود امشب اخرین شبی بود از ماه مبارک رمضان سال نود و دو و سفره های پر برکت افطاری.


عیدتان مبارک.


طاعاتتان قبول.


عمرتان پایدار.