روزهای کودکی زهرا،روزهای کودکی من است

دل گرفتن ها اندک است ...گاهی وقت آنقدر این اندک ها زیاد میشود که دلی را کاملا میگیرد....

اتاقم هنوز بوی کودکی می دهد...با عکس هایی از زهرا اتاق بیشتر بوی کودکی می دهد.

روزهای کودکی زهرا با خانواده ما سپهری میشود

او را محکم بغل می کنم و شعر آهویی دارم خشگله را برای او می خوانم

زهرا بدون حرکت به لب هایم و چشم هایم می نگرد.

زهرا کودک خانه ی ماست.

ظرف هایی که یازده سال پیش متعلق به من بودن اکنون دست زهراست.

بانگاهی به ظرف های کودکیم که بیش ترین خوشحالیم موقعی بود که مامان جدیدش رو برام میگرفت رو با آهی به یاد می اورم

زهرا هم اکنون مشغول خوردن ظرف هاست.

زهرا مرا به دوران کودکی برگردانده است.

اما دل زهرا نمیگیرد...زهرا میگرید...اما گریه ی زهرا از گرسنگی ست .

من به زهرا حسرت می ورزم

زهرا روز های خوبی را در پیش دارد .

پدرش اورابا اسم هایی با مزه صدا میزند

زهرا خود را در آغوش مادر می اندازد و احساس آرامش میکند.

من او را با تمام وجود دوست دارم


روزهای کودکی زهرا،روزهای کودکی من است