عمو حاجی میگه روزهای کودکی ،وبلاگ سال شده

تقریبا یک ماه میشه که نت نداریم و قبلش هم که داشتیم من نمیتونستم زیاد سر بزنم .

این روزاهمش به فکر روزهای کودکی بودم ،دلم حسابی براش تنگ شده بود .

از هیچ کدوم از بچه ها هم خبری نداشتم،دوست داشتم سال نو یه سری به دوستان بزنم و آرزوی سلامتی و موفقیت کنم براشون توی این سال.


هوا،هوای خوبی بود،یه کوچولو سرد بود.گلوی فاطمه درد داشت ،فاطمه از خونه خاله تا خونه خودشون که اومد احساس تنگی نفس می کرد دم در که رسید یه نفسی کشید،نفسی سرشار از بوی بهار نارنج این بو برای فاطمه از همه چیز بدتربود ،زودی وارد خونه شد.چادری رو که به سر داشت دست حمید داد وراهی اتاق شد که وحید با صدای نیمه بلند گفت:حمید ،فاطمه بیاین کارتون دارم.

بدون فکرکردن راه افتادم و در کنار حمید نشستم .وحید گفت:آرام در موردتون یه چیزایی نوشته من خطی که در مورد خودم بود رو خوندم بعدش هم خط حمید رو .همین که خواستم بلندشم حمید گفت :وحید از اول بزار بخونیم.حالم زیاد خوب نبود، حتی حوصله نشستن هم نداشتم.

ایستاده بودم که برم حمیدگفت:توهم بشین از اول بخونیم.

دوباره نشستم همین طور که داشتیم می خوندیم به خطی که در مورد حاجی نوشته بود رسیدیم .وحیدگفت:آخ لو رفتیم

منم که بی خبر از همه چیز چون مدت ها بود سراغ روزهای کودکی و دوستان نرفته بودم وحید وب عمو حاجی رو باز کردن آماری از وبلاگ های بچه های بیشهر بود.

جالب اینجا بود که وب روزهای کودکی فاطمه یکی از پربازدید ترین وب بچه ها شده بود .

واقعا خوشحال کننده بود برام.

یه خبر خوب بود بعد از سرفه های طاقت فرسا.

این کار عمو دوباره فاطمه رو برد سراغ خوشحالی های دوران کودکی.

ممنون از عیدی شما و تمام دوستانم که دلم براشون تنگ شده.