عجب روزیه این فردا

قراره فردا مدرسه شروع شه و نق زدن های خیلی ها هم شروع میشه 

من که ناراحت نیستم و تازه خیلی هم کنجکاوم که امسال رشته ای رو که انتخاب کردم چطوره

حالا گذشته از مدرسه و درس و رشته دلم برای خوابیدن های تا ساعت دو بعدازظهر تنگ میشه دلم برای شب زنده داریا تنگ میشه(چد بد)

ازخودم می پرسم اگه من برم مدرسه کیه که بشینه و فیلم های کره ای رو ببینه دیگه فیلم های کانال های تلوزیون پخش میکنه کم میارم و میرم سی دی می گیرم تا صبح می شینم نگاه می کنم

تازه اینجا کیه که دیگه تو خونه اذیت کنه و صدای همه رو در بیاره بعدشم ریلکس و آروم  بچکه(سیاست)

وای انگار مدرسه تمام برنامه هایی که تو این چند مدت بهش عادت کرده بودم رو داره بهم می زنه(ای وای)

چندروز پیش برای کامل کردن پرونده رفته بودم مدرسه بهم گفتن تلفن همراه داری؟

گفتم نه هر کاری میکنم بابام برام نمی گیره گفت بهتر کسایی هم که دارن نمیزاریم بیارن مدرسه

بهش گفتم آخی،تو دلم گفتم پنج ساله که گوشی میارم و موقع گرفتن تلفنا تو پلاستیک میزارم و میزارم سطل زباله(عجب عقلی)

عجب انگار حرفا تموم بشو نیستنا من چند مدت یه بار میام تعدادی حرفا رو اینجا میزنم تعدادی هر روز با افراد تو خونه می زنم بازم تموم بشو نیستن(جلل خالق)

باید برم کتابامو آماده کنم قراره برم مدرسه.

فردا باید اشنا بشیم با محیط جدید با آدمای جدید و با فضولی های جدید 

دعا یادتون نره برا اینکه فضولی ها یادم بیاد(هه هه)

اولین روز

امروز خونه عمه م بودم دخترش امسال میخواد بره کلاس اول، با یه شوقی مدام کتاباشو در می آورد ،نگاه می کرد، تو کیف می ذاشت، مرتب شون می کرد میذاشت تو کمد درو قفل می کرد که آبجی کوچیکش نتونه دست بزنه.

مدام به من می گفت چیزی برا مدرسه ت گرفتی؟؟

کتاباتون دادن؟؟

جلدشون گرفتی؟؟

یه لحظه رفتم تو فکر!

یعنی منم مثل این بودم،اینقدر شوق داشتم

هرچی فکر میکردم چیز زیادی ازش بیادم نمی اومد

که دختر عمه م دوباره پرسید:مانتوت چه رنگیه؟؟

من که مانتو خریدم.

تازه دایی هم برام یه کیف و یه جعبه مداد رنگی گرفته.

از اینکه اینقدر خوشحال بود منم احساس خوشحالی می کردم

اما نمی دونم چرا فقط بهش نگاه میکردم ولی متوجه بقیه گفته هاش نمی شدم

یاد روز اول مدرسه سال اول دبستان افتادم

که دستم تو دست مامان بود

تا رسیدیم در مدرسه مامان دستم رو رها کرد و

گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی و از این به بعد تو باید بتونی خودت مشکلاتت رو بر طرف کنی و خودت به مدرسه بیای ،یه نگاهی به داخل مدرسه انداختم دیدم تمام بچه ها با مامانشون اومدن مامان نگاه منو فهمیده بود

گفت: عزیزم برا خودت میگم  بچه نیستی که من بیام تو مدرسه و کنار تو بشینم پس بهتره از همین الان خودت کاراتو انجام بدی.

با حرفای مامان احساس بزرگی می کردم خیلی خوب بود که مامان اینطور ازم خواسته بود

باصدای دختر عمه م که می گفت چندتادفتر برا مدرسه لازمه؟؟

از فکر اومدم بیرون واقعا دلم برا اولین روز تنگ شده بود

یه گل خوشگل داده بودن دستمون و ازمون می خواستن خودمون رو معرفی کنیم زنگ تفریح همه با هم توی پارک مدرسه بازی می کردیم

الان هشت و نه سالی از اون سالها می گذره اما خاطراتش همیشه تازه ست.


دلتنگ کودکیم .

یادش بخیر،قهر می کردیم تا قیامت و لحظه ای بعد قیامت میشد.